در یک صبح زیبای زمستانی میهمان پیرمردی مهربان میشویم که با رویی گشاده و لبی خندان به استقبالمان میآید. عزتالله خان ضرغامنیا در خیابان رضوی ساکن است و به گفته خودش حدود ۹۴ سال دارد. درست مانند تعریفهایی که از اطرافیان او شنیده بودم انسانی مرتب، تمیز و شیکپوش است. با آن لهجه شیرین آذری به ما خوشامد میگوید و ما هم مشتاقانه پای خاطرهگوییهایش مینشینیم.
صحبت خود را اینطور آغاز میکند: من، هم اهل ارومیه هستم و هم تبریز. مادرم اهل تبریز بود و خودم در سال ۱۳۰۴ در شهر ارومیه متولد شدم. من فقط یک برادر دارم که ۱۶ سال از من کوچکتر است و سال ۱۳۲۰ به دنیا آمده است. البته مادر من تبریزی بود و مادر او اهل ماکو بود.
بعد از گفتن این جمله، خاطره تلخ از دست رفتن مادرش را بعد از ۹۰ سال طوری تعریف میکند که انگار همین دیروز این اتفاق رقم خورده است: من سه ساله بودم که مادرم مریض شد و فوت کرد. آنزمان ما در شرفخانه زندگی میکردیم، محلی در نزدیکیهای ارومیه. آن زمان چاههای آب آلوده بود و مادر جوان من که ۲۵ سال بیشتر نداشت بیماری تیفویید گرفت و فوت کرد. به یاد دارم من را از خانه بیرون کردند، بعد که برگشتم دیدم مادرم نیست. پرسیدم مادرم کجاست؟ خانم همسایه گفت: «رفته بیرون و بعد برمیگردد.» بعد از چند روز دوباره سراغ مادرم را گرفتم که همسایه دیگری گفت: «مادرت رفته از بهشت برای تو خرما بیاورد.» و مادرم دیگر هیچ وقت برنگشت. بعد از این اتفاق پدرم با یک خانم ماکویی ازدواج کرد که حاصل آن ازدواج همین برادرم است.
ضرغامنیا که از کودکی پسری مستقل و خودکفا بوده است درباره آمدنش به مشهد میگوید: بیست و چند ساله بودم و در تهران دوره آموزش نظامی میدیدم که پدرم فوت شد. همیشه روی پای خودم میایستادم و به کسی متکی نبودم. بعد از دوره نظامی قضایی در ژاندارمری، به عنوان فرمانده دسته زرهی به مشهد آمدم. تا آنزمان مشهد دسته زرهی نداشت و من به عنوان فرمانده اولین کسی بودم که دسته زرهی را به مشهد آوردم. ضمن اینکه در دسته زرهی بودم فرماندهی دسته مرکزی نیز با من بود.
با لحنی پرقدرت که حاکی از توان و انرژی فراوانش در مدیریت امور است، میگوید: مسئول عبور ومرور هم بودم. تا میدیدند میتوانم کاری را انجام دهم آن مسئولیت را هم به من واگذار میکردند. بعد از ظهرها هم درس اسلحهشناسی میدادم.
از ورودش به مشهد خاطرههای زیادی دارد، اما صحبت به ازدواج که میرسد به سبک مردهای قدیم ابروهایش را درهم میکشد و سکوت میکند. دوست ندارد در این زمینه زیاد صحبت کند.
دختر بزرگ ضرغامنیا با سینی چای وارد میشود. به قاب عکس مادر خدابیامرزش روی دیوار اشاره میکند و میگوید: پدربزرگ مادریام نیروی زیردست پدرم بود و بعد از اینکه پدرم، مادر را دید و آشنا شدند ازدواج کردند. اما پدرم معمولا دوست ندارد درباره ازدواجش صحبت کند.
ضرغامنیا چای خوشعطری را که خودش دم کرده به ما تعارف میکند و ادامه میدهد: در سال ۳۳ به مشهد آمدم، در سال ۳۴ ازدواج کردم و ثمره این ازدواج ۵ فرزند است، ۴ دختر و یک پسر و ۶ نوه هم دارم.
آلبوم عکسها را که از قبل روی میز گذاشته است، ورق میزند و یاد خاطرات میکند. با حوصله یکی یکی شغل و تحصیل بچهها را با لذت بازگو میکند. حتی از مراسم خواستگاری تک تک دخترها از همان لحظه اول خاطرهگویی میکند. از تحصیلاتشان و تلاش و پشتکار آنها در کار که حاصل تربیت خود او هستند، برایمان تعریف میکند.
در میان خاطرات ۹۴ سالهاش برمیگردد به زمانهای دور. از زمانی که نوجوانی ۱۶ ساله بوده مانند بزرگترها درگیر مسائل روز جامعه بوده است. درباره فعالیتهای اجتماعیاش در سال ۱۳۲۰ میگوید: من قبل از اینکه نظامی باشم علیه حزب توده شعر میگفتم. سال ۲۰ شورویها آذربایجان را اشغال کردند و من در آنزمان تقریبا ۱۶ سال داشتم. به دلیل رفتاری که سربازهای روس در ایران داشتند و به ناموس ایرانی تعرض میکردند بهشدت از روسها متنفر بودم.
متأسفانه تودهایها هم بازوی اصلی فشار روسها بودند و به همین دلیل مخالف توده بودم. بیدلیل مردم صاحب سرمایه را میکشتند. این بود که من شعرهای سیاسی علیه توده مینوشتم. یکی از شعرهایم این بود: «حزب خوابیده چه شد یکسره بیدار شدید/ که طرفدار چنین مردم بیکار شدید/ تودهایها ز کجا دولت ایران بد شد/ که به بیگانه چنین محرم اسرار شدید/ جمله زان گرگ خانی شده در جامعه میش/ بهره یک طعمه خود وارد این کار شدید.»
اتفاقا یکی از این شعرها را به یکی از دوستان نوشته بودم و پاکت را به یک نفر به نام حمید دادم تا قاصدی باشد و این اشعار را به دوستم برساند. مسافران اتوبوس این پاکت را دیده بودند و به تودهایها گفته بودند یک نفر پاکتی را به حمید داده است. آنها هم حمید را میگردند و پاکت شعرم را پیدا میکنند که در آن غیر از تودهایها به پیشهوری و همه اطرافیان آنها بد گفته بودم.
برای آن دوستم هم مطلبی نوشته بودم و دو مقاله هم به دو روزنامه فرستاده بودم با این مضمون: «این تودهایها اگر راست میگویند، به فقیران بیشتر رسیدگی کنند تا ما ببینیم که اینها واقعا به مردم خدمت میکنند نه به روسها و منافع خارجیها.»
افسری که مسئول بازجویی از من بود اسلحه خود را به من نشان داد و گفت: ببین ۵ گلوله دارم که برای تو خرج خواهم کرد
این مطالب را برای روزنامه اختر شمال در تبریز نوشتم. خلاصه من را به نام جاسوس گرفتند و به مرند بردند. در اتاقی سرد و تاریک، در هوای سرد آذرماه، آن هم در شهر سرد مرند. هر چه گفتم کمی آتش به من بدهید هیچ جوابی نگرفتم، ۲۴ ساعت حتی آب و غذا هم به من ندادند. اما جالب بود که بعد از این همه ساعت که گذشته بود، نه گرسنه بودم و نه تشنه. نمیدانم چطور بود. خلاصه من را تهدید کردند که اعتراف کن که جاسوس هستی و به دنبال دستگاههای ارتباطی و فرستندهها بودند. از من میپرسیدند که رابطان تو در تبریز چه کسانی هستند. به آنها گفتم: «فقط به دلیل کارهای بدی که دیدهام با توده مخالفم.»
افسری که مسئول بازجویی از من بود اسلحه خود را به من نشان داد و گفت: «ببین ۵ گلوله دارم که برای تو خرج خواهم کرد.» خشاب را جابهجا کرد و گلولهای را شلیک کرد. خیال کردم به من خورده است و ترسیدم، اما وقتی به خودم آمدم دیدم تیر هوایی زده است که من را بترساند.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: جریاناتی که قبل از ورود من به ژاندارمری بوده زیاد است. کتاب خاطراتش را ورق میزند و میگوید: در این قسمت درباره عبور و مرور نوشتهام. مسئول وسایل نقلیه بودم از شاه تقی تا اخلمد. در واقع پایه اصلی راهنمایی و رانندگی این موقع بوده است که در آنزمان با سرگرد مظفری کار میکردیم.
از زمانی که در اداره عبور و مرور بودم خاطرات زیادی دارم. مثلا در آن زمان کامیونها در وسط مسیر توقف میکردند، بدون اینکه به مردمی که عبور میکنند توجه کنند و باعث آزردگی خاطر مردم میشدند یا بالای اتوبوس بار زیادی میزدند و حتی روی بار مسافر سوار میکردند. آن موقع ناچار بودیم جلوی این تخلفات خطرناک را بگیریم، اما نمیخواستم کسی را اذیت کنم، حداکثر گواهینامه راننده را میگرفتم و میگفتم که فردا بیا و بگیر تا ادب شود، ولی کسی را به دادگاه نمیفرستادم. از همان ابتدای کار با هرگونه فساد در کار مخالف بودم، اما کسی را اذیت نمیکردم و دوستانه با مردم رفتار میکردم.
در آنزمان، هم فرمانده دسته مرکزی بودم، هم مسئول عبور و مرور که با سرگرد تحصنی کار میکردیم. برنامه اینطور بود که یک روز سمت شاه تقی میرفتم و یک روز او میرفت و دیگری سمت اخلمد بود. خلاصه ماشینها را کنترل میکردیم. یک بار کامیون آستان قدس را در راه دیدم که بار زیادی داشت و حدود ۱۰ نفر را هم روی بار سوار کرده بود. به او گفتم: «برو جلوی پاسگاه طرق بایست.» من که به آنجا رسیدم به رئیس پاسگاه گفتم: «تخلف این راننده را صورتجلسه کن.»
راننده هم، چون ۱۰ تا مسافر را خلاف سوار کرده بود ناچار بود امضا کند. به او گفتم: مرد حسابی اولا که تو برای آستانه کار میکنی، دوم اگر میخواهی خدمت کنی مجانی مسافر سوار کن، چرا از این بندههای خدا پول گرفتهای. بعد هم پول همه مسافرها را گرفتم و به آنها پس دادم. بعد مسافران را پیاده کردم و گواهینامه راننده را هم گرفتم. به راننده گفتم فردا بیا ژاندارمری. راننده هر چه گفت اشتباه کردم قبول نکردم و به او گفتم آخر تو پول آستان قدس را میگیری اصلا میفهمی به کی خدمت میکنی؟ روز بعد راننده به اداره آمد و گفت: خواهش میکنم من را به دادگاه نفرست.
به او گفتم پیش من توبه کن که دیگر این کار را تکرار نکنی، دفعه بعد از من کتک میخوری. باید کار خودت را انجام دهی. حق نداری روی بار مسافر سوار کنی. بعد برای اینکه او را به دادگاه نفرستم یک پاکت جلوی من گذاشت که داخل آن پول بود. به او گفتم پولت را بردار من از این گداییها بلد نیستم، این کار گدایی است که از مردم پول بگیری و دستت را دراز کنی. حالا که این کار را کردی تصدیقت را هم امروز به تو نمیدهم برو فردا بیا بگیر. از من خواهش کرد که این موضوع را به آستانه نگویم من هم قبول کردم، چون میدانستم که اگر اطلاع دهم اخراجش میکنند. روز بعد که آمد و متنبه شده بود تصدیقش را به او دادم و رفت.
زمانی هم فرمانده دسته مرکزی بودم و ۸ پاسگاه از طرق و طرقبه همه زیر نظر من بود. مسئول وکیلآباد هم بودم. در باغ وکیلآباد لاتبازی و هرزهگردی و اعمال خلاف عفت زیاد بود. بهویژه لاتهایی بودند که از مردم باج میگرفتند. وقتی فرمانده دسته مرکزی شدم فرمانده ناحیه مرا خواست و گفت: «میخواهم وکیلآباد را درست کنی.» آن زمانها وکیلآباد در اختیار پاسگاه بود و پاسگاه طرقبه به مسائل آنجا رسیدگی میکرد. من هم به ناچار از افراد خودم چند نفر را برداشتم و گفتم: «با من بیایید وکیلآباد، از پاسگاه طرقبه هم یک نفر را نگه داشتم که شاهد کارهای ما باشد.»
آن زمان وکیلآباد دو نفر متصدی داشت به نامهای اسماعیل عاجلی و مندلی علافان که کافه وکیلآباد را اداره میکردند. به آنها گفتم «حق فروش مشروب ندارید.»، اما آنها از پول نمیگذشتند و حتی از مردم اخاذی هم میکردند. چندین بار به آنها تذکر دادم، اما فایدهای نداشت. از هر موتورسیکلتی که وارد وکیلآباد میشد ۵ ریال و از هر دوچرخه که به آنجا میآمد ۲ ریال باج میگرفتند تا اجازه بدهند که وارد باغ شود. آنزمان وکیلآباد یک جاده باریک و خاکی داشت، بعضیها با گاری میآمدند و بعضیها با موتور.
وقتی دیدم به حرفم گوش نمیکنند تهدید کردم و گفتم «کافه شما را میبندم.» یکی دوبار هم این اتفاق افتاد. خلاصه وکیلآباد را سروسامان دادم. به قصاب آنجا هم گفتم که باید گوشت با مهر بهداشت به اینجا بیاوری. به نانوا گفتم که باید نان را با قیمت مشهد به مردم بدهی. باید نان برشته و خوب باشد، حواست را جمع کن که اگر کسی از تو شکایت کند رهایت نخواهم کرد.
او که ظاهر پرابهت و باجبروتش نشان میدهد که چطور امور را اداره میکرده است، درحالیکه ابروی خود را بالا میاندازد، میگوید: شلاقی همیشه در دست داشتم که هنوز هم آن را دارم. به متخلفانی که حق مردم را ضایع میکردند دو سه ضربهای میزدم و آنها را بازداشت میکردم.
بهترین هدیهای که یک پدر به فرزندانش میتواند بدهد همین است که حاصل یک عمر زندگی موفق خود را در اختیار آنان بگذارد
دخترش پس از این جمله پدر میگوید: پدرم در عین سختگیری بسیار مهربان است و طبع لطیفی هم دارد. او شعر هم میگوید. از جوانی سختکوش و پرتلاش بوده و هرکاری را به بهترین حالت انجام داده است. در یادگیری هم سرآمد بوده است. زبان انگلیسی را به طور کامل بلد است. پدر من نمونه یک انسان کامل است. ۱۴ کتاب با دستخط خودش نوشته است و به هر کدام از بچهها یکی را برای یادگاری داده است، به نظر من بهترین هدیهای که یک پدر به فرزندانش میتواند بدهد همین است که حاصل یک عمر زندگی موفق خود را در اختیار آنان بگذارد. اگر در صحبتها و کتابهای پدرم دقت کنید و آنها را با اسناد تاریخی تطبیق دهید متوجه میشوید پدر من تمام خاطرات را با اسم دقیق افراد به یاد دارد.
ضرغامنیابا سکوت معنادارش به دختر خود میگوید که دوست ندارد تا این اندازه از او تعریف و تمجید کند. خانم ضرغامنیا با احترام به پدر سکوت میکند تا در صحبتی خارج از این دیدار به بیان خصوصیات او بپردازد.
رئیس سختگیر ژاندارمری به گلهای کنار پذیرایی دستی میکشد که همگی پرورش یافته دست خود اوست. با محبت و احساسات فراوان گلی را نشان میدهد و میگوید: این گل را از زمانی که خانهمان در دیدگاه لشکر بود، دارم. بیشتر از ۲۰ سال عمر دارد. آن زمان همه نوع گلی را در حیاط خانه داشتم. با اینکه باغچه بزرگی نداشتیم، اما انواع گلها را داشتم. حتی گل رز سیاه را که بسیار کمیاب است هم پرورش دادم. اکنون بیشتر از ۲۰ سال است که به خیابان رضوی آمدهایم و در اینجا ساکن شدهام و هنوز گلهایم را مراقبت میکنم.
پیرمرد مهربان با لبخند میوههایی را که روی میز گذاشته است به ما تعارف میکند. نمیتوان به دانههای انار در پیاله چینی گل قرمز که او با دستان خود برایمان دانه کرده است «نه» گفت.
با وقفه کوتاهی دوباره شروع به صحبت میکند. انگار یک دنیا حرف برای گفتن دارد. اینبار از بازنشستگی خود تعریف میکند. چهرهاش فرم جدی به خود میگیرد و میگوید: در سال ۵۱ با ۲۵ سال خدمت تقاضای بازنشستگی دادم. در آن سال با رئیس ستاد درگیر شدم که ماجرای مفصلی دارد.
از او میخواهم برایمان تعریف کند که چه اتفاقی افتاده است. ضرغامنیا با چهرهای درهم کشیده که نشاندهنده ناراحتی او از آن دوران است، تعریف میکند: در سال ۵۱ من مسئول اوردولانس شده بودم (به گفته ضرغامنیا اسم بخشی از ژاندارمری که تجهیزات و تعمیرگاه خودرو در آن قرار داشت اوردولانس بود) که در آن زمان حدود ۸۰ ماشین داشت و مسئولیت آن با من بود. درضمن تعمیرگاه رده ۳ هم دست من بود. به این معنا که کل تجهیزات و وسایل لازم برای تعمیر ماشین در آنجا وجود داشت. بهدلیل اعتمادی که به من وجود داشت به من گفتند اوردولانس را تحویل بگیر. در آن زمان دولت به افسران ارشد پیکان میداد و پول آن را قسطی میگرفت. افسر ارشد ما پیکانی داشت که یک روز آن را به یکی از رانندگان داده بود تا پیش من بیاورد و پیغام داده بود که ماشین را سرویس کامل کنم.
۴ انبار وجود داشت پر از قطعه ماشین که اختیار همه آنها با من بود. سرهنگ امیرحسینی، رئیس ستاد ناحیه ژاندارمری، بود. راننده گفت: «جناب سرهنگ پیغام داده است که ماشین من را سرویس کنید و از انبار هم یک باتری بدهید تا بعد پس بدهم.» من هم گفتم: «به جناب سرهنگ بگو اینجا متعلق به دولت است و من مسئول کار دولت هستم.» ماشین او واگذاری است و در ماه ۳۰۰ تومن برای تعمیر این ماشین از دولت دریافت میکند.
قیمت باتری نو ۵۰ تومان است. ماشین را ببرد بیرون و آن را تعمیر کند. اسم راننده بلبلی بود. پیغام من را برده بود و روز بعد با گریه آمد و گفت: «سفارش شما را به رئیس ستاد گفتهام، به من گفته پدرسوخته تو پیغام درست را نگفتی.» دوباره به او گفتم: «برو و به سرهنگ بگو یا تلفنی دستور دهد یا کتبی بنویسد که من باید این کار را انجام دهم.» او هم متوجه شده بود که میخواهم از او مدرک داشته باشم. سر همین قضیه با او درگیر شدم و من هم که زیر بار حرف زور نمیرفتم تقاضای بازنشستگی دادم.
از کملطفیهایی که در حقش شده بود نیز اینطور تعرف میکند: من ۳ سال و نیم دوره استواری قضایی دیده بودم. تا کلاس نهم درس خوانده بودم. آنزمان در بیشتر شهرها بیشتر از نهم امکان درس خواندن نبود. یک گروه بودیم که بنا بود بعد از اینکه به درجه استوار یکم رسیدیم درجه ما را به افسری ارتقا بدهند. در آن گروهی که ۴۸ نفر بودیم برای هیچ کدام از ما اینکار را انجام ندادند و دست آخر گفتند برای درجه ستوان یاری بیایید. همدورهایهای من برای دریافت این درجه رفتند، اما ناراحت شدم و برای گرفتن آن درجه نرفتم.
به فرمانده ناحیه گفتم من ۱۶ سال است که استوار یک هستم
مدرکهای تحصیلیاش را نشان میدهد و میگوید: به فرمانده ناحیه گفتم من ۱۶ سال است که استوار یک هستم. افرادی که استخدام کردهام اکنون همدرجه من هستند، حالا هم هیچ شغلی نمیخواهم.هرچه تلاش کردند که تقاضای بازنشستگی را پس بگیرم منصرف نشدم. یک ماه بیشتر بیکار نبودم که از بیمارستان شهناز (قائم) دعوت کردند و آنجا هم رئیس کاخداری بودم. مدتی هم در دانشگاه فردوسی و چندوقتی هم در بیمارستان مهر برقراری نظم سازمانی با من بود.
درحالیکه عکاس ما سعی میکند زاویه عکسی درخور ابهت این مرد سرد و گرم چشیده پیدا کند با دختر او همکلام میشوم. او درباره برنامه دقیق و منظم زندگی پدرش میگوید: نام کامل پدرم در شناسنامه عزتالله خان بوده است، چون پدر ایشان از افراد سرشناس و بزرگ آذربایجان بوده و در همان زمان کلمه «خان» از دنباله اسم ایشان برداشته شد. پدرشان علی خان بوده و خانواده خیلی بزرگی بودهاند.
کمتر کسی در این سن و سال پیدا میشود که اینطور برنامه مشخص و منظمی داشته باشد. از صبح زود طبق برنامه ورزش را سرساعت و با ترتیب خاص انجام میدهد. او خودش غذایش را درست میکند وتمام خریدهایش را انجام میدهد تا با مردم ارتباط داشته باشد و در جریان مباحث جامعه قرار بگیرد. برنامههای علمی را دنبال میکند. پدرم خیلی خلاق است. تمام تعمیرات منزل از شیرآلات و دستگیرههای در گرفته تا پخت و پز و نظافت را خودش انجام میدهد. امثال پدر من باید شناخته شوند تا جوانها الگو بگیرند. او واقعا نمونه یک انسان کامل است.